رستارستا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

دختر پاییزی ما

رستا به شیراز می رود

دختر عزیزم  شما برای اولین بار در روز 20 اردیبهشت سال 93 به همراه مامان و بابا و خاله نرگس رفتین شیراز.  قربونت برم تو ماشین خیلی راحت بودی و بیشتر وقتا لالا می کردی... بعضی وقتا هم آواز می خوندی قربون صدات برم شما در این سفر خیلی جاهای قشنگ رفتی مثل پاسارگاد ارگ کریمخان دروازه قران باغ گلشن، باغ دلگشا، سعدیه  باغ ارم  حافظیه، نقش رستم البته خیلی جاهای قشنگ هم مثل تخت جمشید و بازار وکیل نرفتیم چون خیلی گرمایی هستی و ترسیدیم نور افتاب اذیتت کنه، توی این عکس آخری هم باد می اومد که اینقدر خوشحالی گلم ...راستی ش...
24 ارديبهشت 1393

روز پدر

بايد دختر باشي تا بدانی پدر لطيف‌ترين موجود عالم است... بايد دختر باشي تا ته دل‌ات قرص باشد که هيچ‌وقت جای دست پدر روی صورت‌ات نخواهد افتاد مگر به نوازش!   بايد پدر باشي تا بداني دختر عزيزترين موجود عالم است... تا پدر نباشی نمی توانی درک کني دختر داشتن افتخار پدر است!!! بايد دخترِ پدر باشی تا احساس غرور کني...   بايد پدر- دختر باشيد تا بدانيد چه شگفتی هايی دارد اين عالم! چه عزيز است اخم تلخ پدر و ناز دختر... چه نازک است دل پدر که طاقت ديدن اشک دختر را ندارد... بايد پدر-دختر باشيد تا...   پدرم، تنها کسی است که باعث ميشه بدو...
24 ارديبهشت 1393

درخت رستا

نازنین مامان، شما توی یک روز خوب بهاری یعنی 5 اردیبهشت ماه برای اولین بار رفتی باغ بابا جون، باباجون مهربون شما هم یک درخت گردو که روز قبل کاشته شده بود  دادند به شما، حالا درختی به اسم درخت رستا هست که فقط 4 ماه و 7 روز از شما کوچکتره و قراره پا به پای شما بزرگ بشه و ثمر بده،عزیزم زودتر بزرگ شو و برو گردوهای درختتو جمع کن.....خدا جونم رستا خانوم و درختشو و باباجون مهربونشو خودت حفظ کن..ممنون باباجون ...
9 ارديبهشت 1393

روز مادر

رستای من امسال روز زن برای من رنگ و بوی دیگه ای داشت چون برای اولین بار توی این روز طعم مادر بودن رو چشیدم و تازه فهمیدم که مادرها جقدر بدون دلیل و منطق عاشق بچه هاشون هستن،  دختر گلم مادر بودن همون قدر که سخته لذت بخش هم هست. به نظر من مادرها شعبده بازن وقتی مادر میشی  یاد می گیری خیلی کارهای عجیب و غریب انجام بدی، خیلی کارها رو مجبور میشی با یک دستت انجام بدی چون بچه ات تو دست دیگه ات، خیلی چیزها رو مجبور غیب کنی چون برای بچه ات خطرناکه و خیلی چیزها رو مجبوری ظاهر کنی تا بچه ات آروم بشه، جادوی کوچولوی من ممنونم که با اومدنت این حس قشنگ رو به من هدیه دادی، تو بزرگترین هدیه روز مادر برای من هستی .... خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت به خاطر...
9 ارديبهشت 1393

فرشته ی من

چند روز پیش خاله مریم (دوست مامان) اومده بود ملاقات شما، توی اون 3 ساعتی که خاله مریم اینجا بود شما همش خواب بودی ، خاله مریم کلی با شما صحبت کرد و به شما گفت فرشته کوچولو مواظب بابا و مامانت باش تا اون روز فکر می کردم فقط من و بابا باید مواظب شما باشیم ولی اون روز فهمیدم شما هم مواظب ما هستییییی فرشته ی کوچولوی من . ...
6 ارديبهشت 1393

اولین هواخوری با کالسکه

یه روز بعد از دوماهگیت یعنی 29 بهمن، من و بابایی شما را با کالاسکه بردیم روی پل خواجو،  دوست داشتیم تو اولین گردش شما جایی بریم که خودمون هم خیلی دوستش داریم ،با اینکه خیلی کف ناهموار و سنگی داشت ولی قربونت برم در تمام مدت هواخوری خواب تشریف داشتی و ما به جای شما ذوق می کردیم. ...
6 ارديبهشت 1393

سالی که گذشت....

رستای عزیزم.. سال 92 با تموم خوبی ها و بدی هاش تموم شد، سالی که با تو شروع شد، تو اومدی و از همون روز اول ما رو عاشق خودت کردی...اردیبهشت بود که اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه ی جدید و کم کم فهمیدیم که یه مهمون کوچولو داریم، خرداد و تیر به کندی گذشت، ماههای پر از استرس که هر روزش به اندازه ی یه سال بود  ، توی مرداد کم کم این استرسا داشت از بین میرفت و همه چیز داشت نرمال میشد که یه اتفاق خیلی خیلی بد برای خانواده ی ما افتاد و ما عمو عیسی عزیزمون ، شوهر خاله افسانه رو از دست دادیم، شوک خیلی بزرگی بود من که هنوز باورم نمیشه که دیگه بین ما نیست، خوشحالم که وقتی این وبلاگ رو می خونی که دیگه مفهوم مرگ رو میفهمی، شهریور و مهر برای ما روزای...
6 ارديبهشت 1393

اسفندت مبارک

دختر گل من ببخشید عزیزم که تو یه ماه قبل نتونستم وبلاگتو بروزرسانی کنم، آخه قبل عید آدم سرش خیلی شلوغ میشه، امسال هم با وجود گل شما سرمون شلوغتر شد، من توی همه ی ماههای سال، اسفند رو خیلی ذوست دارم...نه به این خاطر که ماه تولدمه به خاطر اینکه سرشار از زندگی و جوش و خروشه و همه در حال تلاش برای نو شدن هستن، 3 اسفند تولد یکسالگی رادمان ناز و گل گلی بود، اینم چندتا عکس از شما و رادمان خوشتیپ(عکس گرفتن از دوتا بچه شیطون خیلی سخت بود) : 12 اسفند هم تولد 29 سالگی من بود که شما برای اولین بار توی تولد مامانی بودی، اونشب هم خیلی شیطونی کردی و همش در حال گریه کردن بودی ولی با این وجود به ما سه نفر خیلی خوش گذشت (...
6 ارديبهشت 1393